رمزش را انگار پیدا کرده بودم .. هی چشم هایم را می بستم و یک مسیر طولانی را تا تو طی می کردم. آخر سر هم تو را پشت میز لب تاب پیدا می کردم و ذوق زده بر می گشتم سر جای خودم.
اما انگار یک جای کار می لنگید. آنجایی که تو نشسته بودی من نبودم .. انگار روحم از بدنم جدا شده بود و از بالا همه چیز را سیر *می کردم. قهوه ات تمام شده بود و انگار گوشه ی لیوان آبی رنگی که برایت هدیه خریده بودم ترک برداشته بود . یعنی من اینطور تصور می کردم همانطور که چشم هایم بسته بود. من مدام می ترسیدم که دوباره اگر قهوه خریدیم و تو از روی عادت لیوان را به لب های خشکت چسباندی چه خواهد شد؟ بعد با خودم میگفتم قبل از خریدن قهوه باید لیوان دیگری برایت بخرم...
+ ادامه دارد!
+ سیر به کسره "س" و به سکون "ی" : دیدن . توی روستای ما همیشه عروسی که بود یک عده می رفتند بالای تپه ها، سیر ِ عروسی!